در عالم محبت دانی چه کار کردم | بعد از سپردن دل جان را نثار کردم | |
بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم | در خیل کشتگانش آخر گذار کردم | |
شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد | من یک جهان بلا را خود اختیار کردم | |
اول قدم نهادم در کوی بی قراری | آن گه قرار الفت با زلف یار کردم | |
عشاق روز روشن گریند پیش معشوق | من هر چه گریه کردم شبهای تار کردم | |
گفتم برای دل ها آخر بده قراری | گفت این بلا کشان را خود بی قرار کردم | |
روزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداخت | کز بخت تیره او را نسبت به مار کردم | |
هرگز به خون مردم مایل نبود چشمش | این مست دل سیه را من هوشیار کردم | |
هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش | سرمایهی قلم را مشک تتار کردم | |
هر چند روزگارم از دست او سیه بود | هر شکوهای که کردم از روزگار کردم | |
در عین ناامیدی گفتم امید من داد | نومید عشق او را امیدوار کردم | |
صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب | یعنی برای آن گل تمکین خار کردم |